دولت عشق

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

که پیش چشم بیمارت بمیرم

نصاب حسن در حد کمال است

زکاتم ده که مسکین و فقیرم

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی

به سیب بوستان و شهد و شیرم

قدح پر کن که من از دولت عشق

جوا بخت جهانم گرچه پیرم

قراری کرده ام با می فروشان

که روز غم بجز ساغر نگیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست

که فکر خویش گم شد از ضمیرم

مبادا جز حساب مطرب و می

اگر نقشی کشد کلک دبیرم

در این غوغا که کس، کس را نپرسد

من از پیر مغان منت پذیرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی

فراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

ز بام عرش می آید صفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارد

اگرچه مدعی بیند حقیرم


حافظ

آواز دو و چهار

دلی دیرم چو مرغ پاشکسته

چو کشتی برلب دریا نشسته

همه گویند طاهر تار بنواز

صدا چون می دهد تار شکسته

عزیزا کاسه چشمم سرایت

میون هر دو چشمم جای پایت

از او ترسم که غافل پا نهی باز

نشینه خار مژگونم به پایت

به کشت خاطرم جز غم نروید

به باغم جز گل ماتم نروید

به صحرای دل بی حاصل مو

گیاه ناامیدی هم نروید

دلی دیرم خریدار محبت

کز او گرم است بازار محبت

لباسی بافتم بر قامت دل

ز پود محنت و تار محبت

غم عشقت بیابون پرورم کرد

هوای وقت بی بال و پرم کرد

به ما گفتی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

خداوندا به فریاد دلم رس

 کس ِ بی کس تویی، مو مونده بی کس

همه گویند که طاهر کس نداره

خدا یار مویه چه حاجت کس

الهی آتش عشقم به جان زن

شرر زان شعله ام براستخوان زن

چو شمعم برفروز از آتش عشق

بر آن آتش دلم پروانه سان زن


باباطاهر

مبتلا

نسیمی کز بن آن کاکل آیو

مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو

چو شو گیرم خیالش را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو

بلا بی دل، خدایا، دل بلا بی

گنه چشمم چرا دل مبتلا بی

اگر چشمم نکردی دیده بونی

چه دونستی دلم خوبان کجا بی

دو چشمونت پیاله ی پر ز می بی

دو زلفونت خراج ملک ری بی

همی وعده کری امروز و فردا

نزونم مو که فردای تو کی بی


باباطاهر

تصنیف هشت

ایران ای سرای امید

بر بامت سپیده دمید

بنگر کز این غم پر خون

خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است

شکوه شادی افزون است

سپیده ما گلگون است

که دست دشمن در خون است

ای ایران غمت مرساد

جاویدان شکوه تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزی است

اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است

صلح و آزادی

جاودانه در همه جهان خوش باد

یادگار خون عاشقان ای بهار

ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد


امیرهوشنگ ابتهاج

تصنیف پنج

ایرانی، به سر کن خوان هستی

برهم زن بساط خودپرستی

که چشم جهانی سوی تو باشد، چه از پا نشستی

در این شب سپیده نادمیده

تیر شب به خونش در کشیده

امید چه داری از امشب که در خون کشیده سپیده

تیغ برکش آذرفشان

نغمه ها را تندری کن

در دل شب رخ برفروز

کار مهر خاوری کن

از درون سیاهی برون تاز

پرچم روشنایی برافراز

تا جهانی از تباهی وارهانی

نیمه شب را تیغ بر دل برنشانی

با خواری در روزگار

ننگ باشد زندگانی

مرگ به تا چنین زنده مانی

ای مبارز، ای مجاهد، ای برادر

دل یکی کن، ره یکی کن، بار دیگر

راه بگشا سوی شهر روشنی ها

روزگار تیرگیها، بر سرآور


امیرهوشنگ ابتهاج

بشارت

 زمانه قرعه نو می زند به نام شما

خوشا شما که جهان می رود به کام شما

در این هوا چه نفسها پر آتش است و خوش است

که بوی او به دل ماست در مشام شما

تنور سینه سوزان ما به یاد آرید

کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنج خانه شب ما است

چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما

زمان به دست شما می دهد زمام مراد

از آنانکه هست به دست خرد زمام شما

ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود

که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک

شد از امان زمین دانه چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد

که چون سمند زمین شد ستاره رام شما

به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی

طرب کنید که پرنوش باد جان شما


امیر هوشنگ ابتهاج

تصنیف شش

ای یوسف خوشنام ما، خوش می روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما

ای نور ما، ای صور ما، ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما

ای دلبر و منصوب ما، ای قبله و معبود ما

آتش زدی بر عود ما، نظاره کن بر دود ما

ای یار ما عیار ما، دام خَمّار ما

پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل، جان می دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما

عطار نیشابوری

آواز پنج

در عشق تو عقل سرنگون گشت

جان نیز خلاصه جنون گشت

خود حال دلم چگونه گویم

کان کار بجان رسیده چون گشت

برخوان که درت به زاری زار

از بس که به خون بگشت خون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت

ما را سوی درد رهنمون گشت

خون دل ماست یا دل ماست

خونی که ز دیده ها برون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم

سرگشتگی ام بسی فزون گشت

تا دور شدم من از در تو

از ناله دلم چو ارغنون گشت

آن مرغ که بود زیر کش نام

در دام بلای تو زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر

از پای فتاد و سرنگون گشت

تا درد تو را خرید عطار

قد الفش بسان نون گشت

عطار که بود کشته تو

دریاب که کشته تر کنون گشت

عطار نیشابوری

آواز چهار

آتش عشق تو در جان خوشتر است

جان ز عشقت آتش افشان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره ای

تا قیامت مست و حیران خوشتر است

تا تو پیدا آمدی پنهان شده

زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می سوزدم

گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریزو درمانم مکن

زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

می نسازی تا نمی سوزی مرا

سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست

 روی در دیوار هجران خوشتر است

خشکسال وصل تو بیند مدام

لاجرم دردیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراغت هر شبی

تا سحر عطار گریان خوشتر است

عطار نیشابوری

دریای عشق

عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق؟

باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره ای است مانده ز دریا جدا

چند کند قطره ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد

هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون، پاک تبرا شوی

راست بود آنزمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم

خام بود از تو خام، پختن سودای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد

از بن بیخش بکند قدرت و غوغای عشق

دوش درآمد به جان دمدمه عشق او

گفت اگر فانی ای، هست تو را جای عشق

عشق چو کار دل است دیده دل باز کن

جان عزیزان نگر، مست تماشای عشق

چو اثر او نماند، محو شد اجزای او

جای دل وجان گرفت جمله اجزای عشق

هست در این بادیه جمله جانها چو هم

قطره باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب

گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

آواز هفت

برخیز تا یک سو نهیم ای دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا می کنم
تا کودکان در پی افتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قمطیر مردم می شود
ماخولیای مهتری سگ می کند بلعام را
زین تنگای خلوتم خاطر به صحرا می کشد
کز بوستان باد سحر خوش می دهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحبدلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم ، آن پیمان گسل، منظور چشم، آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم می رود وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گو این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی نصیحت نشنود ور جان در این ره می رود
صوفی گرانجانی ببر، ساقی بیاور جام را

تصنیف پنج

سر آن ندارد امشب که برآرد آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان ما برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که با پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی؟
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
برو ای گذای مسکین  و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

مقدمه

خبرت خراب تر کرد جراجت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغان آری که به دوستان فرستی؟
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی توانم
که جفا کنم، ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم  تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته ای تامل  نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در جشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

درد شوق


دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این باری توان کرد
شب تنهائیم در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
که را گویم که با این درد جانسو
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چو شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فعان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که بار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد

آواز هفت



ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو دانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خواهی
چنان به نظره اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده ها به در افتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می روی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی