کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

مژده دلدار

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار/ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

نکته روح فزا از دهن دوست بگو/نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام/شمه ای از نفحات نفس یار بیار

به وفای یار تو که خاک ره آن یار عزیز/بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب/بهر آسایش این دیده خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست/خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن/به اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست/عشوه ای زان لب شیرین شکر بار بیار

روزگاری است که دل چهره مقصود ندید/ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن/وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار


(حافظ)

بی همزبان

هر دمی چون نی.از دل نالان.شکوه ها دارم 

روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم 

هر نفس آهی است کز دل خونین  

لحظه های عمر بی سامان می رود سنگین

اشک خون آلود من دامان می کند رنگین 

به سکوت سرد زمان. به خزان زرد زمان 

نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان 

بهار مردمی ها دی شد.زمان مهربانی ها طی شد 

آه از این دمسردی ها خدایا! 

 

نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من 

نه فروغ رو مهی . که فروزد محفل من 

نه همزبان دردآگاهی که ناله ای خورد با آهی 

داد از این بی دردی ها خدایا! 

 

نه صفایی ز دمسازی به جام می  که گرد غم ز دل شوید 

که بگویم راز پنهان که چه دردی دارم بر جهان 

وای از این بی همراز خدایا!  

 

وه که به حسرت عمر گرامی سر شد 

همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد 

یک نفس زد و به هدر شد. روزگار من به سر شد 

چنگی عشقم راه جنون زد 

مردم چشمم جامه به خون زد یارا! 

 

دل نهم ز بی شکیبی 

با فسون  خود فریبی  

چه فسون نافرجامی 

به امید بی انجامی 

وای از این افسون سازی خدایا

(جواد آذر)

مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن/ داغ مرا تازه تر کن 

زآه شرربار این قفس را/برشکن و زیر و زبر کن 

بلبل پربسته ز کنج قفس درآ/نغمه آزادی نوع بشر سرا 

وز نفسی عرصه این خاک توده را پر شرر کن 

ظلم ظالم.جور صیاد/ آشیانم داده بر باد 

ای خدا.ای فلک.ای طبیعت/شام تاریک ما را سحر کن 

نوبهار است گل به باراست/ابر چشمم ژاله بار است 

این قفس چون دلم تنگ و تار است 

شعله فکن در قفس ای آه آتشین/دست طبیعت گل عمر مرا مچین 

جانب عاشق نگه ای تازه گل از این بیشتر کن 

مرغ بی دل.شرح هجران.مختصر کن 

عمر حقیقت به سر شد/عهد و وقا پی سپر شد 

ناله عاشق.ناز معشوق/هر دو دروغ و بی اثر شد 

راستی و مهر و محبت فسانه شد/قول و شرافت همگی از میانه شد 

از پی دزدی وطن. دین بهانه شد.دیده تر شد 

ظلم مالک .جور ارباب/زارع از غم گشته بی تاب 

ساغر اغنیا پر می ناب/جام ما پر ز خون جگر شد 

ای دل تنگ!ناله سرکن 

از قویدستان حذر کن 

از مساوات صرف نظر کن 

ساقی گلچهره بده آب آتشین/پرده دلکش بزن.ای یار دلنشین 

ناله برآر از قفس.ای بلبل حزین/کز غم تو.سینه من پر شرر شد 

(ملک الشعرای بهار)

سرو چمان

سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند؟همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند 

ز گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس/ گفت که این سیاه کچ گوش به من نمی کند 

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او/زان سفر دراز خود عزم وطنی نمی کند 

پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی/گوش کشیده است از آن گوش به من نمی کند 

با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب/کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند 

چون ز  نسیم می شود زلف بنفشه پر شکن/وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی کند 

ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد/کیست که تن چو جامی می جمله دهن نمی کند 

دست خوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر/بی مدد سرشک من در عدن نمی کند 

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند /تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی کند 

دوستان یکدل

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی/که به دوستان یکدل سر دست برفشانی 

دلم از تو چون برنجد که به رحم درنگنجد/که جواب تلخ گوئی تو به این شکر دهانی 

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو/که به تشنگی بمردم در آب زندگانی 

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم/تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی 

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم/عجب است اگر نسوزم چو به آتشم نشانی 

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم/همه بر سر زبانند و تو در میان جانی 

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد/وگرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی 

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری/عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمائی 

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم/که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی 

دل عارفان ربودند و قرار پارسایان/همه شاهدان به صورت.تو به صورت و معانی 

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم/خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی 

مده ای رفیق پندم که به کار در نبندم/تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی 

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون/اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی 

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد/نه به وصل می رسانی نه به قتل می رسانی  

(سعدی)

صبح...

صبح است ساقیا! قدحی پر شراب کن/ دور فلک درنگ ندارد شتاب کن 

زان پیش تر که عالم فانی شود خراب/ ما را ز جام باده گلگون خراب کن 

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد/ گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن 

روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند/ زنهار! کاسه سر ما پر شراب کن 

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم/با ما به جام باده صافی خطاب کن 

کار صواب باده پرستی است حافظا 

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

کلام سعدی

می بر زند ز مشرق شمع فلک زبانه/ای ساقی صبوحی در ده می شبانه 

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش؟/هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه؟ 

گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن/گر تیر طعنه آید جانش منش نشانه 

گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا/ ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه 

آن کوزه بر کفم نه که آب حیات دارد/هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه 

صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی؟/گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه 

دیوانگاه نترسند از صولت قیامت/بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه 

صوفی و کنج خلوت.سعدی و طرف صحرا/ صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه 

(سعدی)

دریای عشق

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت/ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت 

نه از تفکر عقل مسکین پایگاه صبر دید/ نه از پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت 

(در تفکر عشق مسکین پایمال عشق شد/با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت) 

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل/شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت 

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود/تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت 

دیده ام می جست گفتندم نبینی روی دوست/عاقبت معلوم کردم که اندر او سیماب داشت  

روزگار عشق خوبان.شهر فائق می نمود/باز دانستم که شهد آلوده زهر ناب داشت 

(ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود/کی گمان بردم که زهر آلوده زهر ناب داشت؟) 

سعدی این ره مشکل افتاده است در دریای عشق/ که اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت 

(سعدی)

اسیر نظر

از در درآمدی و من از خود به در شدم/ گوئی از این جهان به چهان دگر شدم 

گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست/ صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم 

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق/ ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم 

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب/مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم 

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار/چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم 

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم/از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم 

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟/که اول نظر به دیدن او دیده ور شدم 

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان/مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم 

او را خود التفات نبودش به صید من/من خویشتن اسیر کمند نظر شدم 

گویند روی سرخ تو سعدی که (چه) زرد کرد؟/اکسیر عشق در مسم آمیخت زر شدم 

(سعدی)

جان جهان

جان جهان دوش کجا بوده ای؟/ نی غلطم در دل ما بوده ای 

دوش ز هجر تو جفا دیده ام/ ای که تو سلطان وفا بوده ای 

آه که من دوش چه سان بوده ام/ آه که تو دوش که را بوده ای 

رشک برم کاش قبا بودمی/ چون که در آغوش قبا بوده ای 

زهره ندارم که بگویم تو را/ بی من بیچاره کجا بوده ای 

یار سبک روح! به وقت گریز/ تیزتر از باد صبا بوده ای 

بی تو مرا رنج و بلا بند کرد/باش که تو بند بلا بوده ای 

آینه رنگ تو عکس کسی است/تو ز همه رنگ جدا بوده ای 

رنگ رخ خوب تو آخر گواست/در حرم لطف خدا بوده ای 

رنگ تو داری که ز رنگ جهان/پاکی و همرنگ بقا بوده ای 

(مولانا)

جور یار

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟/ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟ 

نه قوتی که توانم کناره جستن از او/ نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم 

نه دست صبر که در أستین عقل برم/نه پای عقل که در دامن قرار کشم 

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست/جفای دوست زنم گرنه مردوار کشم 

چو می توان به صبوری کشید جور عدو/ چرا صبور نباشم که جور یار کشم؟ 

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل/ضرورت است که درد سر خمار کشم 

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید/کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم  

(سعدی) 

الهی آتش عشقم به جان زن/ شرر زآن شعله بر استخوان زن 

چو شمعم بر فروز از آتش عشق/بر آن آتش دلم فواره سان زن 

هزارن غم به دل اندوته دیرم/به سینه آتشی افروته دیرم 

به یک آه سحرگاه از دل تنگ/هزاران مدعی را سوته دیرم 

(باباطاهر)

حکایت دوست

ما گدایان خیل سلطانیم/ شهر بند هوای جانانیم 

بنده را نام خویشتن نبود/ هر چه ما را لقب دهند آنیم 

گر برانند و گر ببخشایند/ ره به جای دگر نمی دانیم 

چون دلارام می زند شمشیر/سرببازیم و رخ نگردانیم 

دوستان در هوای صحبت یار/زر فشانند و ما سر افشانیم 

مر خداوند عقل و دانش را/عیب ما گو مکن که نادانیم 

هر گلی نو که در جهان آید/ما به عشقش هزار دستانیم 

تنگ چشمان نظر به میوه کنند/ ما تماشاکنان بستانیم 

تو به سیمای شخص می نگری/ ما در آثار صنع حیرانیم 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست/ در همه عمر از آن پشیمانیم 

سعدیا! بی وجود صحبت یار/همه عالم به هیچ نستانیم 

ترک جان عزیز بتوان گفت/ ترک یار عزیز نتوانیم 

اهل عشق

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم/ دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم 

شوق است در جدائی و جور است در نظر/هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من/از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم 

ما را سری است با تو که گر خلق روزگار/ دشمن شود و سر برود هم بر آن سریم 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست/بازآ که روی در قدمانت بگستریم 

ما با توئیم و با تو نه ایم اینت بوالعجب!/در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم 

نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب/نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم 

از دشمنان برند شکایت به دوستان/چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟ 

ما خود نمی رویم دوان در قفای کس/آن می برد که ما به کمند وی اندریم 

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند 

چندان فتاده اند که ما صید لاغریم

بی قرار

در هوایت بی قرارم روز و شب/سر ز پایت بر ندارم روز و شب  

روز و شب را همچو خود مجنون کنم/روز و شب را کی گذارم روز و شب 

جان و دل می خواستی از عاشقان/جان و دل را می سپارم روز و شب  

تا نیابم آنچه در مغز من است/ یک زمانی سر نخارم روز و شب 

تا که عشقت مطربی آعاز کرد/گاه چنگم گاه تارم روز و شب 

می زنی تو زخمه و بر می رود/تا به گردون زیر و زارم روز وشب 

ساقی ای کردی بشر را چون صبوح/زان خمیر اندر خمارم روز و شب 

ایم مهار عاشقان در دست تو/ در میان این قطارم روز وشب 

می کشم مستانه بارت بی خبر/همچو اشتر زیر بارم روز و شب 

تا بنگشائی به قندت روزه ام/تا قیامت روزه دارم روز و شب 

چون ز خوان فضل روزه بشکنم/عید باشد روزگارم روز و شب 

جان روز و جان شب ای جان تو/انتظارم انتظارم روز و شب 

تا به سالی نیستم موقوف عید/با مه تو عیدوارم روز و شب 

زان شبی که وعده کردی روز وصل/روز و شب را می شمارم روز و شب 

بس که کشت مهر جانم تشنه است/ز ابر دیده اشکبارم روز و شب  

راز پنهان

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را/دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا 

کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز /شاید که بازبینی دیدار آشنا را 

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون/نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا 

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل/هات الصبوح هبوا! یا ایها السکارا 

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت/روزی تفقدی کن درویش بینوا را  

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است؟/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا 

در کویی نیک نامی ما را گذر ندادند/گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را 

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند/اشهی لنا و احلی من قبله الغذارا 

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی/ که این کیمیای هستی قارون کند گدا را 

سرکش مشو که چون شمع ار غیرتت بسوزد/دلبر که در کف او موم است سنگ خارا 

آیینه سنکدر جام می است بنگر/تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا  

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند/ساق بده بشارت رندان پارسا را 

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود/ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را