کلبه عشـــــــــــــــــق
کلبه عشـــــــــــــــــق

کلبه عشـــــــــــــــــق

جور یار

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟/ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟ 

نه قوتی که توانم کناره جستن از او/ نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم 

نه دست صبر که در أستین عقل برم/نه پای عقل که در دامن قرار کشم 

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست/جفای دوست زنم گرنه مردوار کشم 

چو می توان به صبوری کشید جور عدو/ چرا صبور نباشم که جور یار کشم؟ 

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل/ضرورت است که درد سر خمار کشم 

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید/کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم  

(سعدی) 

الهی آتش عشقم به جان زن/ شرر زآن شعله بر استخوان زن 

چو شمعم بر فروز از آتش عشق/بر آن آتش دلم فواره سان زن 

هزارن غم به دل اندوته دیرم/به سینه آتشی افروته دیرم 

به یک آه سحرگاه از دل تنگ/هزاران مدعی را سوته دیرم 

(باباطاهر)

حکایت دوست

ما گدایان خیل سلطانیم/ شهر بند هوای جانانیم 

بنده را نام خویشتن نبود/ هر چه ما را لقب دهند آنیم 

گر برانند و گر ببخشایند/ ره به جای دگر نمی دانیم 

چون دلارام می زند شمشیر/سرببازیم و رخ نگردانیم 

دوستان در هوای صحبت یار/زر فشانند و ما سر افشانیم 

مر خداوند عقل و دانش را/عیب ما گو مکن که نادانیم 

هر گلی نو که در جهان آید/ما به عشقش هزار دستانیم 

تنگ چشمان نظر به میوه کنند/ ما تماشاکنان بستانیم 

تو به سیمای شخص می نگری/ ما در آثار صنع حیرانیم 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست/ در همه عمر از آن پشیمانیم 

سعدیا! بی وجود صحبت یار/همه عالم به هیچ نستانیم 

ترک جان عزیز بتوان گفت/ ترک یار عزیز نتوانیم 

اهل عشق

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم/ دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم 

شوق است در جدائی و جور است در نظر/هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من/از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم 

ما را سری است با تو که گر خلق روزگار/ دشمن شود و سر برود هم بر آن سریم 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست/بازآ که روی در قدمانت بگستریم 

ما با توئیم و با تو نه ایم اینت بوالعجب!/در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم 

نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب/نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم 

از دشمنان برند شکایت به دوستان/چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟ 

ما خود نمی رویم دوان در قفای کس/آن می برد که ما به کمند وی اندریم 

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند 

چندان فتاده اند که ما صید لاغریم

بی قرار

در هوایت بی قرارم روز و شب/سر ز پایت بر ندارم روز و شب  

روز و شب را همچو خود مجنون کنم/روز و شب را کی گذارم روز و شب 

جان و دل می خواستی از عاشقان/جان و دل را می سپارم روز و شب  

تا نیابم آنچه در مغز من است/ یک زمانی سر نخارم روز و شب 

تا که عشقت مطربی آعاز کرد/گاه چنگم گاه تارم روز و شب 

می زنی تو زخمه و بر می رود/تا به گردون زیر و زارم روز وشب 

ساقی ای کردی بشر را چون صبوح/زان خمیر اندر خمارم روز و شب 

ایم مهار عاشقان در دست تو/ در میان این قطارم روز وشب 

می کشم مستانه بارت بی خبر/همچو اشتر زیر بارم روز و شب 

تا بنگشائی به قندت روزه ام/تا قیامت روزه دارم روز و شب 

چون ز خوان فضل روزه بشکنم/عید باشد روزگارم روز و شب 

جان روز و جان شب ای جان تو/انتظارم انتظارم روز و شب 

تا به سالی نیستم موقوف عید/با مه تو عیدوارم روز و شب 

زان شبی که وعده کردی روز وصل/روز و شب را می شمارم روز و شب 

بس که کشت مهر جانم تشنه است/ز ابر دیده اشکبارم روز و شب  

راز پنهان

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را/دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا 

کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز /شاید که بازبینی دیدار آشنا را 

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون/نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا 

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل/هات الصبوح هبوا! یا ایها السکارا 

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت/روزی تفقدی کن درویش بینوا را  

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است؟/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا 

در کویی نیک نامی ما را گذر ندادند/گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را 

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند/اشهی لنا و احلی من قبله الغذارا 

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی/ که این کیمیای هستی قارون کند گدا را 

سرکش مشو که چون شمع ار غیرتت بسوزد/دلبر که در کف او موم است سنگ خارا 

آیینه سنکدر جام می است بنگر/تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا  

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند/ساق بده بشارت رندان پارسا را 

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود/ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را 

عشق تو

عشق تو آتش جانا زد بر دل من/بر باد غم داد آخر آب و گل من 

روی تو چون دیده دل بهتر ز لیلی/شد بند زنجیر دام مجنون دل من 

وصل تو مشکل مشکل.جان دادن آسان/یارب کن آسان آسان این مشکل من 

سودای تو

خوشا آنون که سودای تو دیرن/ که سر پیوشته در پای تو دیرن  

به دل دیرم تمنای کسانی/ که اندر دل تمنای تو دیرن 

گلی که خم بدادم پیچ و تابش/به آب دیده گونم دادم آبش  

به درگاه الهی کی روا بی؟/گل از مو دیگری گیره گلابش 

خداوندا مو بیزارم از این دل/شو و روزان در آزارم از این دل  

ز بس نالیدم از نالیدنم تنگ/زمو بستون که بیزارم از این دل 

سر عشق

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم/نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم 

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم/شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم 

حمایتی ز دهانت به گوش جان من آمد/دگر حکایت مردم نصیحت است به گوشم 

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی/که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم 

من رمیده دل آن به که در صباح نیایم/که گر ز پای درآیم به در برند به دوشم 

بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب/که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم 

مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم/که از وجود تو موئی به عالمی نفروشم 

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت/که تندرست ملامت کند چو من بخروشم 

مرا بگوی که سعدی! طریق عشق رها کن/سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم ؟ 

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

شیدائی

در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی/خرقه جائی گرو باده و دفتر  جائی 

دل که آئینه صافی است غباری دارد/ از خدا می طلبم صحبت روشن رائی 

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان/ ورنه پروانه ندارد به سخن پروائی 

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست/ گشته هر گوشه چشم از غم دل دریائی 

زین دایره مینا خونین جگرم ای دل!/تا حل کنم این مشکل در ساغر مینائی 

تنهائی

دلا از دست تنهائی به جونم/ ز آه و ناله خود در فغونم 

شوان تار از درد جدائی/کره فریاد مغز استخونم 

عزیزون از غم و درد جدائی/به چشمونم نمونده روشنائی 

گرفتارم به دام غربت و درد/نه یار و همدمی نه آشنائی 

فلک کی بشنوه آه و فغونم؟/به هر گردش زنه آتش به جونم 

یه عمری بگذرونم به غم و درد/به کام دل نگرده آسمونم 

نمی دونم دلم دیوونه کیست؟/اسیر نرگس مستونه کیست؟ 

نمی دونم دل سرگشته ما/کجا می گردد و در خونه کیست 

نصیب کس توی درد دل مو/که بسیاره غم بی حاصل مو 

کسی بو از غم و دردم خبردار/که داره مشکلی چون مشکل مو 

دلی دیرم که بهبودش نمی بو/نصیحت می گرم سودش نمی بو

به یادش می دهم.نش می بره باد/بر آتش می نهم دودش نمی بو 

ادامه مطلب ...

استغنای عشق

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهی/دل ز تنهایی به جان آمدخدا را همدمی  

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو/ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی 

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید وگفت:/صعب روزی.بوالعجب کاری. پریشان عالمی 

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل/شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی؟ 

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو عالمی 

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست/رهروی باید جهانسوزی.نه خامی بی غمی 

در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست/ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی 

خیز تا خاطر به آن ترک سمرقندی دهیم/کز نسیمش بوی جوی مولیان آمد همی 

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق/که اندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی 

رهزن دل

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/ شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد  

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست/گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد 

بر آستان جانان گر سر توان نهادن/ گلبانک سر بلندی بر آسمان توان زد 

درویش را نباشد برگ سرای سلطان/مائیم و کهنه دلقی که که آتش در آن توان زد 

قد خمیده ما سهلت نماید اما/بر چشم دشمنان تیراز این کمان توان زد  

در خانقه نگنجد اسرار عشق بازی/جام می مغانه هم با مغان توان زد 

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند/عشق است و داد اول بر نقد جان توان زد 

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن/سرها بدین تخیل برآستان توان زد 

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است/چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد 

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی/باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد 

خاطر حزین

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟/ یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد 

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار/صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد 

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل!/شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد 

هر کو نکندن فهمی ز این کلک خیال انگیز/نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند/ در دایره قسمت اوضاع چنین باشد 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود/که این شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد 

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر/که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد 

 

 

سری دیدم که سامانش نمی بو  / غمی دیدم که پایانش نمی بو  

اگر باور نداری سوی من آی / ببین دردی که درمانش نمی بو    

خوش آن ساعت که یار از در درآیو / شو هجرون و رور غم سرایو 

ز دل بیرون کنم جون را به صد شوق 

همین واجم که چایش دلبر آیو

دل رمیده

دلم رمیده شد و غافلم من درویش. که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش 

چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم/که دل به دست کمان ابروئی است کافرکیش 

خیال حوصله بحر می پزد هیهات/چه هاست در سر این قطره محال اندیش 

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را/که موج می زندش آب نوش بر سر نیش 

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد/گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش 

به کوی میکده گریان و سرافکنده روم/چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش 

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر/نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش 

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ/خزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش

عاشق مسکین

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش.بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش  

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال.مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش 

رند عالم سوز را با مصحلت بینی چه کار؟کار ملک است آنچه تدبیر و تحمل بایدش 

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری است/راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش 

با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حرام/هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش 

نازها زان نرکس مستانه اش باید کشید/این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش 

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند؟دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش 

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود؟عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟