مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان، من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم هان، با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم لب بامی سر کوهی
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد چاره درد مرا باید این داد کن
از شما خفته چند چه کسی می آید با من فریاد کند
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ که آنجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه نهایت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از دردت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
تو را سری است که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی آید
جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمی آید
اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش
بد از من است که گویم نکو نمی آید
گر از حدیق تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی آید
گمان برند که در عود سوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی آید
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی آید
به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
در پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
خانه ام آتش گرفته است، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان، در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ، و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان، می کنم فریاد، ای فریاد
خانه ام آتش گرفته است، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من، بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار، در شب رسوای بی ساحل
وای بر من، وای بر من
سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم
به دشواری در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری، از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر، در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم گریان
از این بیداد می کنم فریاد، ای فریاد
وای بر من همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش، وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان که می داند، که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد،
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد، ای فریاد، فریاد
اخوان ثالث
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب ز منی
ز تند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
از این سموم که بر طرف بوستان گذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوشتو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند
به فتراک جفا دلها چو بربندند، بربندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند، بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند
زوال شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند، دُر یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند
دوای درد عاشق را کسی که او سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، درمانند
ز چشمم لعل رمانی چو می خندند، می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند، می خوانند
چو منصور از مراد آنان که بر دارند، بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو می خوانند، می رانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند
که با این درد اگر در بند درمانند، درمانند
حافظ
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار نحمل نکند یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد، مرد نخوانش
چون دل از دست به در شد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی به قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزد گز بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سرآیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده است چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر ایم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانی است که هرگز نزد باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده افتد ز سر راز نهانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردی است فغانش
بزن آن پرده اگر چند ترا سیم از این ساز گسسته
نغمه سر کن که جهان تشنه آواز تو بینم
بزن این زخمه اگر چند در این کاسه تنبور نمانده است صدایی
چشمم آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم
بزن این زخمه بر آن سنگ بر آن چوب
نغمه توست بزن آنچه که ما زنده بدانیم
بر آن عشق که شاید بردم راه به جایی
اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
اگر چند بمانیم وبگویم همانیم
لاله جغد نگر کاسه آن بربط سغدی ز خموشی
به سر شوق سر کوی تو دیرم
به دل مهر مه روی تو دیرم
بت من کعبه من قبله من
تویی هر سو نظر سوی تو دیرم
کسی که ره به بیدادم بره نی
خبر بر سرو آزادم بره نی
تمام خوبرویان جمع گردند
کسی که یادت از یادم بره نی
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه ام آه جگر سوز
برآید همچو دود از راه روزن
چو در زلف تو بسته ست حافظ
بدین سان کار او در پا میافکن
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبرکن وفا کن
دردی است غیر مردن، که آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم که این درد را دوا کن
در خواب دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدها ست بر ره، عشقی است چو زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژها کن
بس کن که بی خودم من، ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف های بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سوخت چو شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان چون توان گفت
که یار من چنین کرد و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقت آشکارا گشت پنهان چون کنم
هر کسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به درد دائماً مشغول، درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
می تپد دل در برم می سوزدم جان چون کنم
عالمی در دست من، من همچو موئی در برش
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وانگهم گویند بر این ره به پایان چون کنم
چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم
در بن هر موی صد بت بیش می بینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چو کنم
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
عطار نیشابوری