رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را داغ دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن که آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم که این درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
مولانا
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
نغمه شوق پرستوهای شاد
شاخته های شسته، باران خورده، پاک
خلوت گرم کبوترهای مست
آسمان آبی و ابر سپید
نرم نرمک می رسد اینک بهار
برگهای سبز بید
خوش به حال روزگار
عطر نرگس، رقص باد
خوش به حال دانه ها وسبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم از این کام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است
آنجا که سحرگونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز دلی گرمتر از او است
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
فریدون مشیری
بگذار تا برگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر که اوشراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاری مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمی بیند یا راه نمی دارد
هر که او به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده است
که آنجا نتواند رفتن اندیشه دانایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر سروش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
زنهار نمی خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بوده است از ولوله آسوده است
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
ای ساربان، آهسته ران، که آرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او درمانده و رنجور از او
گوی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
بر گشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چوم مجری پرآتشم کز سر دخانم می رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
که آشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
شب تا شحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار از آنم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
که این شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
که این کارهای مشکل افتد به کاردانان
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد
می باید این نصیحت کردن به دلستانان
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشرو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
من ترک مهر اینان در خود نمی شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان
روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
چشم از تو بر نگیرم ور می کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر در درست ساربانان
شکر فروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت؛ سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس که این است پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
دمت گرم و سرت خوش باد، سلامم را تو پاسخ گو و در بگشای
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همه بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای، در بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدائی گر شنیدی صبحت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد؛ بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گویند
هوا دلگیر، درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
نفسها ابر دلها خسته و غمگین درختها اسکلتهای بلورآگین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه، غبارآلود مهر و ماه
زمستان است
اخوان ثالث
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش ننمایی به من
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم نهی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود
چون مرا دلبستگی از آرزوی روی توست
این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود
خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال
ذره ای هم صحبت خورشید عالم کی شود
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود
دل دیوانه ام دیوانه تر شی
خراب خانه ام ویرانه تر شی
کشم آهی که گردون را بسوجم
که آه سوته دیلان کارگر شی
هر آن باغی که نخلش سر به در بی
مدامش باغبون خونین جگر بی
بباید کندنش از بیخ و از بن
مگر بارش همه لعل و گهر بی
ز هجرانت هزار اندیشه دیرم
همیشه زهر غم در شیشه دیرم
ز ناسازی بخت و گردش چرخ
فغان و آه و زاری پیشه دیرم
باباطاهر
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هر دم در دست بادی است
گو شرم بادش از عندلیبان
با رب امان ده تا باز بیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذراندم که رند است
نه در میخانه که این خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان که آن کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار که او خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
عطار نیشابوری
با من صمنا، دل یکه کن
گر سر ننهم، آنگه گله کن
مجنون شده ام، از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف، در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو، با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل، زان نغمه خوش
ای مغز مرا پر مشعله کن
ای زهره و مه زان شعله دل
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان چوپان شده ای
بر طور برآ ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دشت طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا وان را یله کن
فرعون هوی چون شد حیوان
در گردن او زنگله کن
مولانا
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو، بی تو به سر نمی شود
جان ز تو نوش می کند، دل ز تو جوش می کند
عقل خروش می کند بی تو به سر نمی شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی تو به سر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن من کجا روی؟ بی تو به سر نمی شود
دل بنهند بر کنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می کنی بی تو به سر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی شود
خواب مرا ببرده ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو به سر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر زغم تو چون کشم بی تو به سر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر نمی شود
مولانا
ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران
بازآ که در هوایت خاموش جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری زین سایهْ برگ مگریز
که این گونه فرصت از دست دادند بی شماران
گفتی به روزگاری مهری نشسته، گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل سرمشاران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی است آوازِ باد و باران