راز دل

گریه را به مستی بهانه کردم٬ شکوه ها ز دست زمانه کردم

استین چو از دیده بر گفتم٬ سیل خون به دامان روانه کردم

ناله دروغین اثر ندارد٬ مرده بهتر زان کو هنر ندارد

شام ما چو از پی سحر ندارد٬گریه تا سحر گه من عاشقانه کردم

راز دل همان به نهفته ماند٬گفتنش چو نتوان گفت نگفته ماند

فتنه به یک چند خفته ماند٬ گنج غم بر دل خزانه کردم

باغبان چه گویم به ما چه ها کرد٬ کینه های دیرینه برملا کرد

دست ما ز دامان گل جدا کرد٬تا به شاخ گل یک دم آشیانه کردم

(عارف قزوینی)

چشم انتظار

نه لب گشایدم از گل٬نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
به یاد زلف نگون سار شاهدان چمن
ببین در آیینه جویبار٬گریه بید
بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید
به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید
چه جای من که در این روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
از این چراغ توام چشم روشنائی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید
گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید
که راست در این فتنه های امید امان
شد آن زمان که دلی بود در پناه امید
صفای آینه خواجه بین کز این دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید
(امیرهوشنگ ابتهاج)

بهار دلکش

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

از آنکه دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده می گفت

نازنینان را مه جبینان را وفا نباشد

اگر که با این دل حزین تو عهد بستی

عزیز من با رقیب من چرا نشستی؟

چرا دلم را عزیز من از کینه خستی؟

بیا در برم از وفا یک شب٬ ای مه نخشب

تازه کن عهدی که بر شکستی

(عارف قزوینی)

کشت غم

به کشت خاطرم جز غم نروید

به باغم جر گل ماتم نروید

به صحرای دل بی حاصل مو

گیاه ناامیدی هم نروید

به دشت افتاده مجنون زار و دل تنگ

چو سیل آورده چوبی در بن سنگ

به شب ار آتش آه شرربار

نمایان بود در دامن کهسار

غم عشقت بیابون پرورم کرد

هوای وقت بی بال و پرم کرد

به مو گفتی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

به روی دلبری گر مایل استم

مکن منعم گرفتار دل استم

خدا را ساربون آهسته می ران

که مو وامونده این قافل استم

عزیرا کاسه چشمم سرایت

میون هر دوچشمم جای پایت

ازو ترسم که غافل پانهی باز

نشینه خار مژگونم به پایت

تو دوری از برم دل در برم نیست

هوای دیگری هم در سرم نیست

به جان دلبرم کز هر دو عالم

تمنای دگر جز دلبرم نیست

(باباطاهر٬ نظامی)

نظربازی

در نظربازی ما بی خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

ماه و خورشید همین اینه می گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشق بازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد؟

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند





گنبد مینا

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

واندر این کار دل خویش به دریا فکنم

از دل تنگ گنه کار برآرم آهی

که آتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مایه خوش دلی آنجاست که دلدار آنجاست

می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه

تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم

خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست

عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر این تخت روان افشانم

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟!

غم عشق

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد؟

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت!

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!

اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار

طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آنکه پرنقش زد این دایره مینائی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد!

نظر مستانه

یک نظر مستانه کردی عاقبت

عقل را دیوانه کردی عاقبت

با غم خود آشنا کردی مرا

از خودم بیگانه کردی عاقبت

در دل من گنج خود کردی نهان

جای در ویرانه کردی عاقبت

سوختی در شمع رویت جان من

چاره پروانه کردی عاقبت

قطره اشک مرا کردی قبول

قطره را دردانه کردی عاقبت

کردی اندر کل موجودات سیر

جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کردی پریشان٬خلق را

خانمان ویرانه کردی عاقبت

مو به مو را جای دلها ساختی

مو به دلها شانه کردی عاقبت

در دهان خلق افکندی مرا

فیض را افسانه کردی عاقبت

(فیض کاشانی)

دلدار

چه خوش باشد که دلدارم تو باشی

ندیم و مونس و یارم تو باشی

دل پردرد را درمان تو سازی

شفای جان بیمارم تو باشی

ز شادی در همه عالم نگنجم

اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی

ندارم مونسی در غار گیتی

بیا،تا مونس غارم تو باشی

اگرچه سخت دشوار است کارم

شود آسان، چو در کارم تو باشی

اگر جمله جهانم خصم گردند

نترسم چون نگهدارم تو باشی

همی نالم چو بلبل در سحرگاه

به بوی آنگه گلزارم تو باشی

چو گوید وصف روی ماه روئی

غرض زان زلف و رخسارم تو باشی

اگر نام تو گویم ور نگویم

مرادم جمله گفت آنم تو باشی

از آن دل در تو بندد چون عراقی

که می خواهم که دلدارم تو باشی


محنت سرا

دلی دارم  چه دل محنت سرایی

که در وی خوشدلی را نیست جائی

دل مسکین چرا غمگین نباشد؟

که در عالم نیابد دلربائی

تن مهجور چون رنجور نبود

چه تاب کوه دارد رشته تایی

چگونه غرق خونابه نباشم؟

که دستم می نگیرد آشنائی

بمیرد دل چو دلداری نبیند

بکاهد جان چو نبود جانفزائی

بنالم بلبل آسا چون نیابم

ز باغ دلبران بوی وفائی

فتادم باز در وادی خونخوار

نمی بینم رهی را رهنمائی

نه دل را در تحیر پای بندی

نه جان را جز تمنا دلگشائی

در این وادی فرو شد کاروان ها

که کس نشنید آواز درائی

در این ره هر نفس صد خون بریزد

نیارد خواستن کس خونبهائی

دل من چشم می دارد کزین ره

بیابد بهر چشمی توتیائی

روانم نیز در بسته است همت

که بگشاید در راحت سرائی

تنم هم گوش می دارد کزین در

به گوش جانش آید مرحبائی

تمنا می کند مسکین عراقی

که در یابد بقا بعد از فنائی




دل آرزومند

بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهائی

نمانده صبر و مرا بیش از این شکیبائی

بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات

بیا که چشم مرا بی تو نیست بینائی

بیا که بی تو دلم راحتی نمی یابد

بیا که بی تو ندارد دو دیده بینائی

اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت

تو را چه غم؟ که تو خو کرده ای به تنهائی
حجاب روی تو هم روی تو است در همه حال

نهانی از همه عالم ز بس که پیدائی

عروس حسن تو را هیج در نمی یابد

به گاه جلوه مگر دیده تماشائی

ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم

بسوخت بر من مسکین دل تماشائی

ندیده روی تو٬از عشق عالمی مرده

یکی نماند اگر خود جمال بنمائی

ز چهره پرده براندار تا سر اندازی

روان فشاند بر روی تو ز شیدائی

به پرده در چه نشینی چه باشد ار نفسی

به پرسش دل بیچاره ای برون آئی

نظر کنی به دل خسته شکسته دلی

مگر که رحمتت آید برو ببخشائی

دل عراقی بیچاره آرزومند است

امید بسته که تا کی نقاب بگشائی


سودای خیال

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبسته ما بگشائی؟

نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن که خیالی شدم از تنهائی

گفته بودی که بیائیم چو به جان آئی تو

من به جان آمدم اینک تو چرا می نائی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودائی

همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب

به که می بینم که تویی چشم مرا بینائی

پیش از این گر دگری در دل من می گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجائی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمائی

گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی

وقت آن است که آن وعده وفا فرمائی



جان عشاق

دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود 

تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود 

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی 

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود 

جان عشاق سپند رخ خود می دانست 

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود 

گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم 

که نهانش نظری با من دل سوخته بود 

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل 

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت 

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد 

آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ 

یارب این قدر شناسی ز که آموخته بود

همای سعادت

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مفام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

گر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق طلوع کند

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

ملوک را چو ره خاکبوس این در نیست

کی التفات مجال سلام ما افتد؟

چو جان فدای لبت شد خیال می بستم

که  قطره ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

ز خاک کوی تو هر دم که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

به نا امیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد


داغ دل

ما سرخوشان مست دل از دست داده ایم

همراز عشق و هم نفس جام باده ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند

تا کار خود به ابروی جانان نهاده ایم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم

کار از تو می رود مددی ای دلیل راه

که انصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم

چون لاله می مبین و قدح درمیان کار

این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست؟

نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم